از میان ریگ‌ها و الماس‌ها – احسان طبری و محمدرضا لطفی

از میان ریگ‌ها و الماس‌ها - احسان طبری و محمدرضا لطفی

از میان ریگ‌ها و الماس‌ها – احسان طبری و محمدرضا لطفی

با سپاس فراوان از جناب امید متن تصحیح شده اشعار جایگزین متن قبلی در سایت شد.

hashiye

۱۹۲kbps – ۸۹٫۶۳MB  :   مستقیم | مدیافایر

پخش آنلاین:

دریافت از کانال تلگرام

 آموزش دانلود

hashiye

از میان ریگ‌ها و الماس‌ها - احسان طبری و محمدرضا لطفی
عکس از صفحه فیس‌بوک خانم بیبی کسرایی

از میان ریگ‌ها و الماس‌ها
ترانه‌ی خواب‌گونه

شریانِ رودها
عَضُلاتِ زمین را
باروَر می کنند،
و در سُکوتِ کرکس ها و صَخره ها
باد، به زبانِ امواجْ سُخن می گوید.
بیشه ها آن جا از خاموشی سَرشارند
و در صُلحِ بیابان ها
چِکّه ی شقایقِ وَحشی می درخشد
بید بُنْ
عَروس آسا
سِیلِ رام نشدنیِ گیسوان را
بر گُل کف هایِ موجْ می پاشد
و از سِتیزِ موج و سَنگ
بر رشته ی گل ها و نِیزه های ارغوانیِ گیاهان
مُشتی کبوترِ بلورینْ می پرند
و عَطری که از آن بر می خیزد
در ریشه هایِ هَستی ام رِخنِه می کند
زمانِ زایَنده، زمانِ دِگر ساز، زمانِ طوفان زا
هر دَم با پویه ی اَبْرها همراه است
و تارهای سیمینِ باران
بر سَروْ نازهای همیشه جوان
و بر طُرقه های جنوبی که بر درختِ اَنجیر نِشسته اند،
و بر فریبای رؤیا رَنگِ بوته ها
فرو می نِشیند
شَفَقِ چَشمْ افروز،
آمیخته با جیرْ جیرِ صُبحگاهی
از میانِ گلّه ی ستارگان بر می خیزد
همراهِ با بادِ خودْ سَر و مَستی آوَر
که گیاهان را
با پایْ بندِ ریشه ها
به رَقص می آورد
آن گه که روزی نو نُطفِه می بَندَد،
و در چوب هایِ خوشاهَنگ
زایشِ جوانه هاست،
و ریشه در تاریکیِ زمین
استخوان هایِ سَنْگ را از هم می گُسَلَد،
به غُرور و صَلابتِ آن، تَسْخَر زَنان
و رنگین کمانِ لرزانْ در اوجِ رَنگْ پریدۀ آسمان
گامِ نَغمِه ناکِ خود را بر مورانِ راهِبِ بیشه
و پروازِ بَنفشه گونِ پَروانه ها
و نگاهِ گوگردیِ روباهان
و دیدگانِ شَرابْ آلودِ غَزالان
و بالِ مِهربانِ پَرَستو می گذارد
و تا فوجِ عُقابان بر لاژوَرد
و طلسمِ سِپیده ی بَرفْ بر قلّه ها
و دریاچه ای که بر پیشانیِ زمین می دِرَخشد
عَکس می افتد
در شبِ زمین
آن گه که در لَجَنِ مَرموزْ، مارها می خوابند،
و کرکس، شاهِ آدم خواران، در لانه می خَزَد،
و سراسرِ هَستی در آبِ تیره تَعمید می یابد،
و خاکسترِ فراموش را
بر سرِ خاکِ لاله و تبِ گل های زَرْد می پاشند،
به تنهاییِ غُرور آمیزِ قُلّه ها می اندیشم
به رازِ بارآوَریِ ابَدیِ عَناصِر
و غُبارِ بَذرهای سَبْز
آه، روز فرا می رسد
و سُتون هایِ طلاییِ خورشید
بر سیبِ مَه آلودِ آب
ترانه های شِگرفی را بیدار می کنند
که از آن تاریخی نو شِکُفته می شود
و غوغایِ شَهبازها به آسمان بَر می خیزد

و فیروزه ها از ظُلمتِ مَعدَن می گُریزند
و کاهِنان با چهره هایی به رَنگِ سَبز
وِردْ خوانان
خواستارِ نفوذِ شب ها در گنبد هایِ عَقیق اند
ولی این جا
برقِ شورِ دامَنه هاست
و شتابِ مورانِ بیابانی در غُبارِ داغ
و خفتنِ مَرجانِ غُروبْ بر طلایِ غلّات
و انسان
چون پوُدی از تافتِه ی زمین
شمشیرِ پولادینِ خود را
بر راهِبان می کوبَد
نور با اشیاء در می آمیزد، ریشه ها را بُلورینْ می کند
و به هنگامِ بیدار شدنِ تَذَروان
پرتوِ جَهان بر نقش و نِگارِ تِرمِه ها می افتد
و مانندِ توازُنِ کندوها
شهرها می رویَند
و از خُم های بزرگْ، شرابِ شادمانی می آشامند
چون دوُدی که از اُفقِ غُروب بر خیزد
یا چون آبِ صافی در شبِ زلال
یا چون آشیانه ای تُهی
از این مَرزِ آسمان تا آن مَرز
با سینه ی گشاده
به سویِ بادها که از دَریا می آیَند،
ایستاده ام!
خزانی ناگزیر از راه فَرا می رسد
شبْ، دیوارهای سیاهِ خود را
بر من فرو می ریزد
ولی ناقوسِ روشنِ آب
و غوغایِ شهرها
از زیستن سُخن می گویند، از انقلاب!
آری، رَگ هایِ ابدیِ سَرنِوِشت

از میانِ ریگ ها و الماس ها می گذرند…

(تابستان۱۳۵۵)

 

بید بُن = واژه مرکب، بید+ بُن (به معنای اصله یا درخت)، درختِ بید

طُرقِه = نوعی مرغِ سیاه و مُقلّدِ اصوات مانند طوطی، توکا (در مازندران و بحرِ خزر)

پویِه = حرکت آهسته، رفتنِ نه سریع و نه کُند (از مصدر پوییدن)

تَذَرو= قَرقاوُل، خُروسِ صَحرایی، مُرغی رنگین وشبیه به خُروس، پرندۀ آتشخوار(بسیار درمازندران)

شَهباز= شاه باز، بهترین بازِ شکاری (نوعی پرنده شکاری)

شَفَق = سُرخیِ نورِآفتاب به هنگامِ غُروب (متضادّ فَلَق به معنای سپیده دَم، سَحَر)

******

آنِ جاودان

 

در این عُمرِ گُریزنده که گویی جُز خیالی نیست
تو آنِ جاوْدان را در جهانِ خود پَدید آوَر
که هر چیزی فراموش است و آن دَم را زوالی نیست
در آن آنی که از خود بُگذری واز تَنگِ خودخواهی
برآیی در فَراخِ روشنِ فردای انسانی
در آن آنی که دِل، بِرهاندِه از وَسواسِ شِیطانی
روانَت شُعله ای گردد فرو سوزَد پَلیدی را
بِدَرّد موجِ دوُد آلودِ شَکّ و نااُمیدی را
به سِیرِ سال ها باید تدارُک دید آن، آن را
چه صِیقل ها که باید داد از رَنج و طَلَب، جان را
به راهِ خویش پایْ اَفشُرد و ایمان داشت پیمان را
تمامِ هَستیِ انسان گِروگانِ چنان آنی است
که بَهرِ آزمونِ ارزِشِ ما، طُرفِه مِیدانی است
در این مِیدان اگر پیروزْ گَردی گویَمَت، گُردی
واگر بِشکستی آن جا، زودتر از مَرگِ خود، مُردی

بِرهانده = رَهانده، بِرَهانده، رَها کرده، نجات داده (ازمصدرِ رَهاندن، بِرَهاندن، وارَهاندن)

طُرفِه = شِگِفت و نادِر، عَجیب و کم نظیر، بَدیع و بِکر

******

این غزل پس از تیرباران خسرو روزبه سروده شده است

تاریخ که بر باد رَوَد رَنج و سرورَش
نازَد به سَزاوار، به گُردانِ غیورَش
یک گُرد که در مَعبَدِ تاریخْ فنا گشت
هَمپایِه هَمی دان به هِزار و به کُرورَش
جاوید شد آن گُرد که جان بَهرِ وَطن باخت
پُر فَخرْ شد آن خَلقْ که خُسرو شُده پورَش
لرزید دلِ شاه که از چوبه ی اِعدام
بِشنید غَریوِ سُخَنِ پُر شَر و شورَش
بی مایه شد آن عَربَده اش نزدِ نَهیبَش
بی جِلوِه شد آن طَنطَنه اش پیشِ غُرورَش
او باره ی هِمّت زِ سَرِ اَبر جَهانید
دُشمن به وَحَلْ مانده همه بار و سُتورَش
او راهِ فنا رَفت به چَشمانِ گشاده
زَد خَنده به خَصمِ وَطن و باطِنِ کورَش
دیروز عَدو سینه ی او خَستْ به پولاد
امروز جهان گُل بِنَهَد بر سَرِ گورَش
در شهرِ شهیدان بُوَد او خُسروِ جاوید
تابَنده بر اطرافِ وَطن منبعِ نورَش

طَنطَنِه = فرّ و شُکوه، جاه و جلال، شوکت، آوازه، صدای رود یا ساز

وَحَلْ = مَنجَلاب، گِل و لای، لَجَن

خَست (ازمصدر خَستَن) = مجروح کردن، ریش کردن، آزردن

پور=  فرزند (پسر)، نَرینه وَلد (مفردِ پوران)

******

اشباح

چه اَشباحی است در گردِش بر این کُهسارِ آبی رَنگ
گُمانم از زمانی دیر می پویَند و می جویَند
چه می جویَند؟
از بَهرِ چه می پویَند این اَشباح؟
گُمانم سایه هایی از نیاکانَند در این دَشت
از این وادی سِپاهِ مازیارِ رَزمجو بُگذشت
از آن رَه سَندباد آمد، از این رَه رَفت مَردآویج
همینجا گورِ مَزدَک بود
وآنجا مَکْمَنِ بابَک
دَمی خاموش!
اینَک، بانگ هایی میرسد ایدَر
سُرودی گرمْ می خوانَند یارانی که با حِیدر
سویِ پیکار پویانند
بِشنو در ضَمیرِ خود نَوایِ جاودانیِ اِرانی را که می گوید:
“به راهِ زندگی ، از زندگی بایِستْ بُگذشتن”

بر این خاکی که ایران است نامَش
بانگِ انسانی دَمی، پیشِ نَهیبِ شومِ اهریمَن نشُد خامُش
در این کشور اگر جَبّارها بودند مَردُم کُش
از آنها بیشتر، گُردانِ انسان دوست جُنبیدَند
به ناخُنْ خارِه ی بیداد را بی باکْ سُنبیدَند
فروزانْ مَشعَل اَندَر دست، آوایِ طَلَب بَر لب
به دِژهایی یورِش بُردند کِش بُنیان به دوزَخ بود
به موجِ خون فرو رَفتند، لیکْ
فوجِ بی باکان، نَترسید از بَدِ زِشتان، نَپیچید از رَهِ پاکان

اِرانی بَذرِ زَرّین بر فرازِ کشوری افشاند
اِرانی مُرد، بَذرَش کِشتزاری گشت پُر حاصِل
به زندان، روحِ پُر جولان و طَیّارَش نشُد مَدفون
به زیرِ سَنگِ سَردِ گورِ افکارش نشُد مَدفون
اِرانی در سُرود و درسُخَن ، بُگشود راهِ خود
کنون در هَر سویی پَرچَم گُشایَد با سِپاهِ خود
بِمُردْ اَر یِک شقایق ، زیرِ پایِ وَحشِ نامِیمون
شقایق زار شد ایران به رَغمِ ترْس ها و شَکْ ها
دَر آمَد عَصرِ رَستاخیزِ مَردُم
قَهرَمان خیزَد از این خاکِ کُهَن

 بُن گاهِ مَزدَک ها و بابَک ها

مُقنّع گفت، گر اکنون مَرا پِیکر شَوَد نابود
روانِ من نمی میرَد ، به پِیکرها شود پیدا
ز دالانِ حُلولْ آیَم به جِسمِ مَردُمِ شِیدا
برانگیزم یکی آتش به جانِ خَلقِ آینده
مُقنّع شد به گور امّا، مُقنّع ها شَوَد زنده
سِتمگر بَسْ عَبَث پنداشت کُشتَن هَست دَرمانَش
ولی تاریخ، فردایی فروُ گیرَد گریبانش
به خواری از فَرازِ تَختِ بیدادَش فرود آرَد
سُخن در آن نمی رانَم که این دَم دیر و زود آیَد
ولی شَک نیست کآخِر نیست جُز این رای و فرمانَش
سِپاهِ پیشرَفتند و تَکامُلْ این جوانمَردان
سپاهی اینچنین از وادیِ حِرمانْ گُذَر دارد
به سویِ مَعبَدِ خورشید پیمودن خَطر دارد
ولی هر کس از این رَه رفت، بَخشی شُد زِ نورِ او
هم آوا گشت با فرّ و شُکوهِ او، غُرورِ او
مَجو اِی هَموَطَن از ایزدِ تَقدیر بَختِ خود
طَلَب کُن بَخت را از جُنبشِ بازویِ سَختِ خود
جهان مِیدانِ پِیکار است ، بی رَحمَند بَدخواهان
طریقِ رَزمْ ناهَموار، غَدّارَند هَمراهان
نَه آید ز آسمانها هِدیه ای
نِی قُدرتی غِیبی برایَت سُفره ای گُسترده اَندَر خانه دَر چینَد
به خواب است آنکه راه و رَسمِ هَستی را نمی بینَد
کِلیدِ گَنجِ عالَم، رَنجِ انسانی است آگه شو!
دو رَه در پیشْ؛ یا تَسلیم، یا پیکارِ جانفَرسا
از آن راهِ خَطا بَرگرد و با هِمّت بَر این رَه شو!
اِرانی گفت در شَطّی که آن جُنبَنده تاریخ است
مَشو زان قَطرِه ها کاندَر لَجَنها بر کران مانَنَد
بِشو اَمواجِ جوُشانی که دائم دَر میان مانَنَد

بُن گاه (بُنگاه) = اسمِ مُرَکّب، ریشه + گاه ، سِرِشت + گاه ، منشاء ، سرچشمه

مَکمَن = کمین گاه، جای پنهان شدن و کمین کردن

مُقَنّع = لقبِ هاشم اِبنِ حکیم(سردارِ سپاه ابومسلم خراسانی)، پیامبرِ نقابدار، رهبرجنبش  سپیدجامگان. گویند که مُقنّع در شهر نَخشَب ماه از چاه بیرون می آوَرد که مدّتی در اُفُق میماند(ر.ک به ماهِ نَخشَب)

********

گلبرگ ریزان است

 

شَبی دیگر بَرآویزَم زِ طاقِ چَرخِ تابَنده
خیالی را که چون اَختر به اوجْ اَندَر گریزان است
درین موجِ زُمُرّد فامْ بَس دُرّ است غَلطَنده
درین باغی که در دَست است ،
بَس گُلبرگْ ریزان است
هَمیدون سایه ای خاکِستری رَنگ و پَریشانَم
به رویِ شُعله می لَغزَم درین شَب هایِ بارانی
هَیاهویی که از لَب ها تَراویدَه است، میدانَم
که جان را آشنایی هاست با اَسرارِ پِنهانی
تو اِی شاهینِ نیرومَنْد بَر کُهسارِ آبی رَنگ
خبرداری اگر از آتشِ خورشیدِ جادوگر
مَرا هم شَهپَری فرما شِگرف و آسمانْ آهنگ
که تا از چشمه ی چَرخَندِۀ گردون بَرآرَم سر
سِپاه آمَد زِ گَردِ راه، یاران خِیمه بِفرازید
شرابی نو دَر اندازید دَراین جامِ زَرّینِه
شما اِی جنگجویانِ جَوان گر خود خوش آوازید،
سُرودی گرمْ بِنوازید ، با آهَنگِ دیرینِه

شَهپَر= مخفّفِ شاه پَر، شَه بال، پَر یا بالِ بزرگ، پَرِ اولین بالِ جانوران پرنده را نیز گویند (پیش بال)

*******

راه حقیقت

 

آنکه جانَش شد زِ تُهمَت ریش در راهِ حقیقت
سعیِ خود را گو نَماید بیش در راهِ حقیقت
تا از اوّل خویش را بَهرِ بَلا حاضِر نَسازد
کِی رَوَد کارَش به آخِر پیش در راهِ حقیقت ؟

اِفترا گویان فراوانَند
از غوغایِ آنان، رَه مَدِه بر جانِ خود تشویش در راهِ حقیقت
مرگ و رُسوایی و فقر و زَجر
دَر هَر سو بِبینی، صَد طِلِسمْ از خَصمِ کافرکیش در راهِ حقیقت
بدترین پَستی به گیتی شیوه ی نا حَقّ گرایی است
جُز زِ ناحَقّی به جانْ مَندیش در راهِ حقیقت
کینه وَرزی از سویِ یاران عَذابی هَوْلْ باشد
زَهرِ قاتلْ هَست با این نیشْ در راهِ حقیقت
لیک آنسان باش در این عَرصِه کآن پِیوَسته بودی
پُر گذَشت و خاضِع و دَرویش در راهِ حقیقت
هرچه بوجَهلان به کِذبِ خویش راهَت را بِبَندَند
ای پَیامبَر شو به صِدقِ خویش در راهِ حقیقت

بوجَهل = اَبوجَهل، جاهل، نادان، (مفرد بوجَهلان)

******

آفتابی مراست در دیدار

هر دَمَم ساحِری بر انگیزد
هر دَم از اختری فروزانم
نَغمه ها شُعله رَنگْ می خیزد
از درونِ تَنورِ سوزانم
آفتابی مَراست در دیدار
که مُکدّر نمی شود نِگهَش
نور را جویَم اَندَراین شبِ تار
سُهروَردی وَشَم شهیدِ رَهَش
عُمر را گرچه پایْ لنگ شده
لیک اُمّید می پَرَد گُستاخ
گرچه دِل بَر حَیات تَنگ شده
آرزو راست لیکْ جادِه فَراخ
رازْ بسیار و چاره ام ناچار
لبْ به رازِ نَهُفته دوختن است
وَاندَراین کُلبه ی سیَه دیوار
هَستیِ من تمام سوختن است
مَرغزاری خوش است گیتی و من
چَندگاهی در آن گُرازیدَم
خواستَم عاشِقِ بَشَر باشم
رَه ندانَم بَر آن بَرازیدَم
آز و نازِ تو مَردِ مِیدان نیست
هرزه بادی به خیره رانْد تو را
هیچ پاداشْ خوشتَر از آن نیست
خَلقْ گر یارِ خویش خوانَد تو را

    سُهرِوَردی = شیخِ اِشراق، حکیم وفیلسوف وعارف التقاطی، مَزدَکیِ بُزرگِ زَمانه و دیالِکتیسیَنِ نابغه ایرانی

وَش = پسوند شباهت (پری وَش، پریوش) یا پسوند رنگ (سیاه وَش)

گُرازیدن = خَرامیدن، با ناز و تَکبّر و غَمزِه راه رفتن

بَرازیدن = خوب و زیبا نمودن

******

به افسر شهید پرویز حکمت‌جو

 

سِپاس بر تو که پولادِ بی خِلَلْ بودی
روان چو کورۀ خورشید شُعله ور کردی
به کارنامه‌ی ایّام قِصّه ات باقی است
حَدیثِ عُمر اگر چَند مُختصَر کردی
سِپاس بر تو که در بَند های اِبلیسی
فِرِشته بودی و در دامِ مَکرْ نَفتادی
به بازجویی، در دادگاه، در زندان
الی دَقیقه ی آخر چو کوه اِستادی
حِسابِ خویش نَکردَی به کارزارِ بُزُرگ
تمامِ عُمر، چو سَرباز جانْ به کف رَفتی
همیشه در صَفِ یارانِ خَلقْ جاویدی
اگرچه با تَنِ رَنجورِ خود زِ صَف رَفتی
در آن دیار که روز است تیرِه و غَمگین
مَقامِ راحَتی و جایِ شادکامی نیست
به خون نِویسَد هر روز، شاه، نامِ دِگر
سیاهکاریِ این دیو را تَمامی نیست
به راهِ حِزب، چه پیگیر و بی تَوَقّع و مَرد
به قولِ خویشْ، چه پا بَند بوده ای پرویز
نمونه ای است حَیاتِ تو بَهرِ نَسلِ جَوان
اَیا مُجاهِدِ بی باکِ توده ای پرویز!

******

نوش‌باد به رزمندگان

در این بَزمِ بُزُرگِ رَزمْ خواهم جامْ بَرگیرم
ثَنایِ جانفشانانِ عدالت را زِ سَر گیرم
شما اِی دوستانِ خُفته با صَد سُربْ در پیکر
شما اِی عُمرِ خود را بُردِه در زِندانِ وَحشَت سَر
زمانی نو رَسَد از راه ، این بایایِ تاریخ است
از این رو آنچنان باشیم ، کآن شایایِ تاریخ است
زمان چون ریسمانی دان که نَه انجام و آغازش
سَراسَر با شِگِفتی ها قَرینْ سِیرِ پُر از رازَش
بشر را زین رَسَن ، یک گز کمابیش است اَندَر کف
مُژِه بَر هَم زَنی ، سَرمایه ی جانْ میشود مَصرَف
واگر در گورْ جایِ ماست ، رَسمِ ما رَوا گردد
که کارِ آدمی باقیست وَر جِسمَش فنا گردد
ولی در خوردِ این پیکار بودن کارِ آسان نیست
به گیتی کم کسی کز این رَهِ خوُنین هَراسان نیست

به هَر چَرخِش که در این قصّۀ حِیرَت فزا یابی

نَبَردی سَخت کوش و رَنج خیز و پُربَلا یابی

اگر بَر ژِندۀ هَستی است چَنگِ آزمَندِ تو
نیاید هیچ خِیر، از خاطِرِ راحَت پَسَندِ تو
در این میدانِ مِحنَت رِندِ عالَم سوز میباید
کسی کو در نَبَردِ عِشق شد پیروز میباید
نمی بودند اگر این راستانِ آرمانْ پرور
نمی بود اَر عِنادِ سَختِ این گُردانِ نوآوَر
گر اِنسان ، در پَسِ دیوارِ تَرس و جَهل بِنشَستی
رهِ خود سوی این اوجِ جهانْ بین کِی گشودَستی ؟
سزا گفتند و این گُفتار را اَرزَندگی باشد
” جُنونِ قَهرمانان ، عِینِ عَقلِ زِندگی باشد ”
شما اِی خود پَسَندانی که مَرخود را پَرَستارید
سِزیدن نامِ انسان را نه کاری خُردْ پندارید
حیاتِ خویش را آراستن، رَزمی است بَسْ مُشکِل
نه تنها در بُرون ، بَلْ گاه خَصمِ توست اندَر دِل
برای خویشْ سازی ، ضِدّ خود هَم رَزمْ باید کرد
از آن آغازِ رَه ، عزمِ سَفَر را جَزم باید کرد
تَپیدن بَهرِ سودِ خویش ، زین خود مُبتذل تَر نیست
تفاوُت بینِ این هَستی و هَستیِ بَهیمی چیست؟
برای مَردُمان بودن ، طریق اینَست ، واین پیداست
مَر آن را آدَمی دان ، کو بِسویِ آدَمی شِیداست
ولی بُنگاهِ کار است این جَهان در زادۀ آدَم
خَراجِ بَخت را ، باید سِتانْد از چَنگِ این عالَم
بباید کوههایِ مانِع از راهِ طَلَب کندن
زمان را نیک سَنجیدن ، زِ چِهرَش پَردِه افکندن
زبانِ رَنگ دانستن ، به رازِ سَنگ پی بُردن
فروغِ مِهر پالودَن ، مَسیرِ چرخ پیمودن
هزاران قِصّۀ نادیده دیدن ، سَختْ جان گشتن
به سَختی پا فِشُردن ، اندَک اندَک پَهلَوان گشتن
توانا کِردِگارِ این تَبارِ آدَمیزاد است
که دَستاوَردِ او درخوردِ صَد دَستش مَریزاد است
از این کوشِش ظَفَر زایَد ، ندارم هیچ تَردیدی
به گیتی دَر بَراَفروزیم ، آن سان پاکْ خورشیدی
که خورشیدِ فَلَک دَر جَنبِ آن خوار و زَبون گردد
به پایِ آدَمی کِبْرِ سَماوی ، سَرنِگون گردد

قَرین = یار و همدم، نزدیک و همنشین، همتا و همانند

ژِندِه = خِرقِه، کهنه، فرسوده، مُندَرِس

رِند = زیرَک، باریک بین، کسی که در باطن پاک تر و پرهیزکارتر از صورت ظاهر باشد.

جنونِ قهرمانان عینِ عَقلِ زندگی باشد = ترجیح دادنِ شورِ مُبارزۀ انقلابی به عَقلِ مَعاش

******

به شاعرشهید مرتضی کیوان

 

ای شاعری که شَمعِ جَوانیت شُد خَموش
در زیرِ آسمانِ غَمینِ سِپیده دَم ،
بی شکْ نبود جانِ تو غافِلْ زِ سیرِ کار
روزی که هِشتِه ای به سَبیلِ طَلَب قدم

قلبی که بود مَنبعِ اِلهام و شِعر و راز
از جورِ خَصم، شُد گُلِ پوُلاد مَأمَنَش
چَشمی که بود پُر زِ نِگاهی زَمانه سَنجْ
آویختْ مَرگ، پردۀ تاری زِ روزَنَش

طوفان وَزید و شاخِه ی نوخیزِ تو شِکست
واز باغِ عُمر، برگِ وجودِ تو شُد جُدا
رفتی بدان دیارْ کزان بازگشت نیست
وان خاندان و خانِه، تُهی شُد ز کدخُدا

پروانه ای که شیفته ی شمعِ روشن است
پَروا ندارَد آنکه بِسوزَد وجودِ خویش
شاعِر، که هَست عاشِقِ اَنوارِ زندگی
تا گاهِ مَرگ؛ سَر نکِشَد از سُرودِ خویش

آن کس که شُوربَخت ترا خوانده، بَر خَطاست
زیرا نَبَردِ راهِ سَعادَت، سَعادَت است
زیبایی و جَوانی و رَزمِ تو؛ شِعرِ توست
وان شِعرِ آخرین که سُرودی “شهادت” است

******

امید

 

زیباتر از جَهانِ اُمید اِی دوست
در عالَمِ وجود، جَهانی نیست
هر عَرصِه را بَهار و خَزانی است
در عرصِه ی اُمید، خَزانی نیست
صَد بار زَهرِ یَأسْ مَرا می کُشت
گر پادْ زَهرِ من نَشُدی اُمید
در تیرِگیِ رَنجْ  رَهَم بِنمود
بسْ شامِ تیره ، تابِشِ این خورشید
تا آن زَمان که شَهپَرِ بومِ مَرگْ
بَر جایگاهِ من فِکنَد سایه
در کارزارِ زندگی‌ام بادا
از جادویِ اُمید بَسی مایه

شَهپَر= مُخفّفِ شاه پَر، شَه بال، پَر یا بالِ بزرگ

بوم = بوف، جُغد، ونیز نام پرنده ای نَحس ازجنس جُغد ولی بزرگتر با سر و گوش و چشمانی شبیه گربه

******

این شعر در سال ۱۳۳۴ به مناسبت سقوط حکومت ملی دکتر محمد مصدق و تاسیس کنسرسیوم غارتگر نفت سروده شده است

از آن بَهارِ شومْ که خون بود ژالِه اش
سُنبُل نمانْد و جِلوِۀ باغ و چَمَن نمانْد
رنگین کمانِ عِشق فرو مُرد در اُفُق
جُز اَبرهایِ تیرۀ گُلگوُنْ کفَن نَماند
اُمّید را به مَعْبَدِ تزویر میکُشند
جَلّادِ روزگار برآرَد از او دَمار
وان مَرغزار و آن هَمه گل‌های رَنگْ رَنگْ
تاراجْ رَفت و خانه ی کژدُم شده است و مار
تا کوُتْوالِ قَلعِه زِ باروُ فِتاده است
کِشتیِ رَهزَنان، گوهَر و گنج میبَرَد
بُگدازَد از مَصائبِ اَیّامْ ، شمعِ من
خورشیدِ من ز ظُلمتِ کین رَنج میبَرَد
حق را ز تَرسناک، هَراسی به دِل نَبوُد
هرچَند، چَندْگاه جَهانی به کامِ اوست
پَندی است نَغز و بَهرِ من این پَند را سُرود
فرزانه ای شِگِفتْ که “تاریخ” نامِ اوست

کوتْوال = قلعه بان، دِژبان، حِصاربان، پاسدارو نگهبان قلعه ( kutvalدر زبان هندی)

******

به استقبال غزل مولوی:

 

“بُگشای لَب که قندِ فراوانم آرزوست”

من گُردِ پای بَسته و مِیدانم آرزوست
دریایِ لب خَموشَم و طُغیانَم آرزوست
در چَنبَرِ شَکیبْ فروُکاست جانِ من
بال و پَری به عَرصِه ی جولانَم آرزوست
بَس دیر شُد مَلالِ زِمستانِ اِنتظار
غوغایِ رَنگْ خیزِ بَهارانَم آرزوست
خواندن به اوجْ، بَر سَرِ بازارهای شهر
آن نَغمِه ی به جانْ شُده پنهانَم آرزوست
فرسوُدَم از سِرِشکِ خود و شامگاهِ دَرد
صبحِ نِجات و چِهرِه ی خَندانَم آرزوست
در ریگزارِ تَفتِه، لَبانْ  چاکْ از عَطَش
آهنگی از نوازشِ بارانَم آرزوست
بَسْ عُقدِه بَسته رَنگْ در اَعماقِ سینه ها
اینک گِرِه گشاییِ طوفانَم آرزوست
روزی که بِشکُفد گلِ جانْ پَروَرِ مُراد
در مَرغزارِ خُرّمِ ایرانَم آرزوست

چَنبَر = کمند، دایره، طوق، حلقه، قلّاده

شَکیب = صبر و شکیبایی، انتظار، تاب و تحمّل

******

معنای زندگی

در این جَهان که گرمِ سِتیزَند، هَست و نیست
پُرسی اگر که زندگیِ ما برای چیست
گویَم تو را، که نیست برای قَلَندَری
هنگامه ی زَمان، گُذراندَن به بیخودی
سَرتاسَرِ حَیات، گِرِفتن به سَرسَری
از بَهرِ جَمعِ خواسته و ساز و بَرگ نیست
از بَهرِ مَرگ و هَستیِ آن سویِ مَرگ نیست
نِی بَهرِ ماتم است و نَه از بَهرِ اِضطِراب
نِی تَن زدن زِ رَنج و هَراسیدن از عَذاب
معنایِ زندگی است، نه از شاخسارِ عُمر
با رَعشِه های بیم، در آویختن به آز
خواری کِشیدَن از هَمه دَر گیر و دارِ عُمر
از بَهرِ آن که، عُمر شَوَد اندکی دِراز
معنایِ زندگی است نَه آرامشِ خَموش
نِی بانگِ های وهوی، بِه گِردِ وُجودِ خویش
نِی پا کِشیدن است زِ میدانِ کار و کوُش
نِی راهِ کار و کوُش، گزیدن به سودِ خویش
معنایِ زندگی است نَبَردی که از آن نَبَرد،
از بَند وارَهَند کسانی که بَنده اند
بِهروزتَر زیَند، کسانی که زِنده اند

قَلندَری = بی بَند و باری، وِلِنگاری، از دنیا گذشتن، درویشی، فرقه ای از صوفی گری

******

زمین

 

زمین که گورگاه و زادگاهِ زِندِگان
سِرِشتْ گاهِ بودَنی است
چو اِژدِهایِ جادویی
ز ژَرف نایِ خود بر آوَرَد بَساطِ نَغزِ خُرّمی
سِپَس به کامْ درکِشَد،
هر آن چه بر بَساط هِشتِه بُد
به بادِ مَرگ می دَهَد،
هر آن چه را کِه کِشتِه بُد
به سوی اوست، بازگشتِ بَرگ ها و غُنچه ها
به سوی اوست، بازگشتِ چَشم ها و دَست ها
از او بُوَد سِرِشته ها، گُسَست ها
به مَعبدِ شِگِفتِ اوست، آخرین نِشَست ها
مشوغَمین، که این زَمینِ نا اَمین
چو رَهزَنی به جاده هایِ زندگی کُنَد کمین
که تا تَنی نَهان کُنَد، به مَتنِ سَردِ خود
کنون که بر زَمین رَوی رَوان
جوان کُن از فُروغِ زندگی
کنون که بر زَمین چَمی
دَمی،
نَمی زِ اَشکِ خود،
به خاکِ وِی نِثار کُن
بر این زَمینِ پیر
گورْگاه و زادْ گاهِ خود، گُذار کُن
از او بِخواه هِمّتی
که تا بَر آن رَوَنده ای
نَپیچی از سَبیلِ مَردُمی دَمی
چو مَرگِ بی اَمان رَسَد زِ راه
چون دَرَندِگان،
چنان رَوی به گورِ خود
که از بَرَش نَرویَد آه
گیاهِ لعنتی زِ تو، به زیرِ پایِ زِندِگان
زَمین زِ گنْجِ نَغزِ خود،
تو را نِثار داده است
شِگُفتِگی و خُرّمی به هَر بَهار داده است
زِ موجِ نیلگونِ بَحرْ
صِید کُن نَصیبِ خود
به چَرخِ لاژوَردِ دَهر
پَر بِکِش به طیبِ خود
ز جادویِ گیاه ها،
به دست کُن طَبیبِ خود
نه گورْگاه،
کارْگاهِ آدَمی است، این زَمین
هَمو برادرِ تو،
مادرِ تو،
یاورِ تو است
سَرایِ آشنایِ گرمِ مِهرپَروَرِ تو است؛
بر این زمین، عَبَثْ مَرو
بیافرین! بیافرین!

هِشتن = نَهادن، رها کردن، گذاشتن، قراردادن

لاژوَرد = لاجورد، سنگی قیمتی به رنگ آبی آسمانی، نیلی، آبی تیره یا کبود(درجواهرسازی)

گیاهِ لَعنَت = اشاره ای میتواند باشد به گیاه، درخت و یا شَجَرِۀ زَقّوُم، درختی در دوزخ که میوه بسیارتلخ دارد و گناهگاران از آن می خورند.(طبق آیه۶۴ از سورۀ صافات در کتاب قرآن، این گیاه یا درختِ لعنت شده در جهنم می روید با شاخ و برگ و میوۀ فراوان، امّا مَطرودِ درگاه پروردگار!)

******

شعر و رویا

سُخَن گو از دُشواریِ پَرِشِ نَخُستین
بر این شیارهایِ زَرد و تِشنه لَب
در این دَشتِ سیم رَنگِ موجْ ها
هنگامی که دَریا فَرا می خوانَد به کرانِه هایِ اَسرار
و ستاره گُم، و بر فرازِ سَر، ابرهاست
و در زیرِ پا، گِردابی است پیچان
تمامِ عُمر
گُدازِش و سوزِش و تَقطیرِ دَردناک در اَنبیقِ تاریخ
و لالْ بازیِ شوُرها
و کشفِ حِیرَت خیزِ سَرزَمین ها
و سَفَرِ ماجرایی در اشیاء و پَدیدِه ها
در این آزمون ها

شَکیب و نیرویِ گوارشِ خِرَدِ خود را سَنجیدیم:
دُشوار است
فریادِمان
در چَکاچاکِ دِشنِه هایِ کینْ و خودخواهی
گُم می شد
ولی جویَنده را حقّ است که بانْگ کُنَد
بُگذارید آن را دیوارهایِ گُنْگ
و بُت هایِ چوبینه نَشنَوند
عَصَب ها و قَلب ها می شِنَوَند

مُدام بر دَرهای بَسته کوفتیم:
بُگشایید
نَوازَندۀ چیره دَستی در آن سو می نَوازَد
از نَغمه اش لَحظِه هایِ سِتاره گون
و اندیشه هایِ شَفّاف فرو می پاشَد
مانندِ رَقصِ آبنوسیِ دخترانِ سیاه پوست که زینَت هایِ طلا دارند،
انسان ها و موجْ ها و شُعله ها با آن بَر می جَهَند
بُگشایید
می خواهم هَمه مُرواریدهایِ رَوانِ خود را
در پایَش نِثار کنم
این هَمه دیدگانِ تابْناک و لَبانِ پُرسَندِه
که مانندِ نَوارهایِ خونین
در لَرزِش اند؛
چه هَستیِ شِگِفتی است آدَمیزاد!
چرا به سویِ مَعبَدِ بُزُرگِ خورشید نمی پوییم
اگر برایِ خود نیستیم؟
از این دالانِ ذرّاتْ تا کورۀ اَلماسْ جَستَن کنیم
زیرا عَذابِ طَلَب ما را می پالایَد
و پایانِ تَن، آغازِ رَوان است
اینجا
شهری است پُر از بَرزَن هایِ سُخَن گو
جَنگلی است اَنباشتِه از سایه هایِ کبود
مَرغزاری است آراستِه به گُل هایِ مَحْجوب:
ارمَغانِ پَنجَره هایِ گُشوده
ارمغانِ پِلک هایِ لَرزَنده
در کویرِ مُردۀ فَضا
این
واحِه ی سَرسَبزی است
با نَخلِستان
کُلبه هایِ گالی پوُش
قبیله هایِ طَرَبْ ناک
ولی بادی بیرَحم
مانندِ رودخانه ای گِل آلود
جاری است
پچپچه ی تاریکِ تَفتین و تَفرَقِه
از خانه ای به خانه ای می رود
در بیشه هایِ صَنوبَر
در دبستان هایِ نو ساخته

شُعله ی غَضَب آلود، چون نیشِ اَفعی
همه جا را می لیسَد
تَندیسْ ها و مَرمَرها در دودِ تَلخ گُم می شوند
کبوتَرها نَغمِه ی خود را در گِلو می دُزدَند
آه!
انسان را دَریابید!
ای دَست هایی که خانه ی آزادی را آراستید
به رَغمِ ساطورهایِ خونْ چِکان
به رَغمِ گُل هایِ سُربین
این خانه را به خانه ی آرزو و دوستی بَدَل کنید

اِعجاز، فَرزَندِ باوَر است
و مِغناطیسِ خود را
از رَگِه ی تَلاش ها بَر می مَکد
صَخره با گُل سَنگْ هایِ مُلَوّنْ
گُذَرَندِه با گیسوانِ شَبَه رَنگْ
چِشمه با چینابِ جیوِه فامْ
اُفُقِ سوزَنده بر درختانِ مُجَعّد
موجِ بی پایانِ تَپّه ها
هَمه سَخت دلْ اَنگیز
و سَراپا تسلّی و اُمید است
ولی در ژَرفایِ شَب
پَرِشِ خَفِه ی شَبکورهاست
و جادویانِ شیشه ی زَهر دَر آستین،
دشمنِ دِگرگونی و نَغمِه اند
بَر ماست که در این کِشتیِ بادبانی
بر سُکّان، اُستوار بِایستیم
تا با گامِ خود فَرسَنگی چند از راهِ آرزو را
در نَوَردیم
با کاکایی ها به آسمان بَرخیزیم
تا اُفُق هایِ شَنگَرفی را سِیر کنیم
زمان را دَریابیم
که جاوْدان نیستیم
زمان را دَریابیم
که در بَرابَرِ آن پاسُخ گوییم
پس از طنینِ ناقوس
کودکانِ همسُرا
سُرودِ خود را آغاز کردند
شاهپَرَک ها به شِنا در آمدند
سَمَندهایِ سِپید در گُل های آبی
تَک و تازی موزون را آغاز کردند
نوارِ رَنگینْ کمان
در آستانی با اَبرهایِ گُسَستِه
ظُهور کرد
گویی بر قوسِ اَثیریِ آن
رَسَنْ بازهای نور بَر می جَهَند
اینک، اُفُقِ دور مانندِ آیینه شفّاف است
و شقایقِ سُرخ را مُرواریدِ ژالِه ها
سِتاره نِشان کرده اند
زندگی، سایه ای سَرگردان
سُخَنانِ لَغوِ یک دَلقَک*
پَنجه ی تَدریجا خَفِه کُنندۀ یک سَرنِوِشتِ دِژخیمْ
پَرپَرِ اِحتضارِ یک پَروانه

در تابِشِ فرّارِ آفتاب نیست**
جویی جوُیَنده است
غَلطان بر ریگ هایِ زَرّین
رَزمَنده با خَزِه ها و جُلبَک ها
همواره به سویِ دریایِ فَراخِ نیلی فامْ میرَوَد
تا به بَخشی از تاریخ بَدَل شود
در آن، رَزم و رَنج توأمانَند
تا قَلبِ طَپَنده را
به سَنْگواره ای از لَعلْ بَدَل کنند
به گنجورِ زَمانه بِسپُرند
آن را زَنگ و کپَک و موریانه نِمی جَوَد
از آن آجُری برایِ کاخِ سَرنِوِشت
در سَیّارۀ لاژوَردیِ ما می سازند
خوشبَختی،
نه در مَتنِ زَبور است
نه آن سویِ مَرگ،
نه در شُعلِه هایِ شَراب است
نه در بَرقِ سِکّه ها
خوشبَختی،
نه خُرافِه ی عاجِزان است
نه عُصارۀ خواری و بَردِگیِ دیگران
آن را
این سوی مرگ،
با سِه سِلاحِ اِعجازگرِ کار و پیکار و هَمبَستِگی
می سازند
ماهِ غُبارآلود
با چهره ای گچینْ
از لایِ اَبْرها
نورِ خود را چون شَبَح
بر عَلَف ها و آب هایِ راکِد می کِشانَد
خاطِرِه ها، گاهْ نامَطبوع
مانندِ لَمسِ زالوهایِ چَرب
چِندِش آور است
چون وَرزاهایی بودیم کلان
که در گِل های چَسبْ ناک
به زَحمَت می رَفتیم
سِه چِهره داشتیم:
دیروز، اِمروز، فردا
یعنی جَهان را
در لحَظاتِ چَرخِشِ بُزُرگ
در لحَظاتِ تَنِشِ بُزُرگ
در لحَظاتِ سَرنِوِشتی اش
دیدیم
غُبارِ کِسالَت را از پِیکر فُرو روبیم
با اُمید به شُعلِه هایِ سَحَرگاهان
در دلِ سُکوتِ دِلرُبایِ سِپیده دَم
مَحوْ شویم.

(پاییز ۱۳۵۲)

واحِه = آبادیِ کوچک در صحرا، قطعه زمین دارای آب وعَلَف در بیابانی وسیع

شَبَه رنگ = شَبَق رنگ، به رنگِ سیاهِ برّاق، (شَبَق، نامِ سَنگی به رَنگِ سیاهِ بَرّاق – درجواهرسازی)

زَبور= نوشته، کتاب، ونیزکتابِ داودِ پَیامبر(مَزامیر- حاویِ دُعاها و سُرودهای داود به زبان عِبری)

وَرزا = وَرزو، وَرزگاو، گاوِ نَر، گاوِ کاری که برای شُخم زدن به کار می رود

اَنبیق = آلت یا ظرفی برای تقطیرِ مایعات و عَرَق گیری

* سخنانِ لغو یک دلقک: اشاره است به نمایشنامه مَکبِث، پردۀ۵، سِن۵ (اثر ویلیام شِکسپیر، شاعر  و نمایشنامه نویس شهیرِ بریتانیایی؛ ۱۵۶۴-۱۶۱۶)

** پَرپَرِ اِحتِضارِیک پروانه درتابشِ فرّارِآفتاب: اشاره است به قطعه ادبیِ”بَس است”، بند۱۴ (اثرِایوان تورگِنیف، شاعر و رُمان و نمایشنامه نویس شهیرِ روس؛ ۱۸۱۸-۱۸۸۳)

(این پست کلا ۱۰,۷۲۶ بار دیده شده که ۳ بار آن برای امروز بوده)

9 thoughts on “از میان ریگ‌ها و الماس‌ها – احسان طبری و محمدرضا لطفی

  1. سلام.شما اگه راست میگید. هیچ مسئولیتی در قبال آلبوم های منتشر شده در خارج از کشور ندارید. پس چرا آلبوم (دلبرانه) کنسرت پاریس همایون شجریان و کنسرت ژاپن آواز اساطیر شهرام ناظری رو قرار نمیدید

    1. اجازه‌ی انتشار دلبرانه رو جناب پورناظری و همایون شجریان نداده بودند و ما هم طبق فرمایششون از انتشارش پرهیز کردیم.
      آواز اساطیر هم توسط یک ناشر رسمی با اجازه صاحب اثر منتشر شده. ما هم قرارش نخواهیم داد

  2. مدیریت محترم سایت خصوصی – قاصدک؛
    باسلام و سپاس از همت والا و خدمت بسیار ارزنده ای که برای انتشار گزیده اشعار زنده یاد احسان طبری با صدای شاعر انجام داده اید و توصیف آن در کلام نمی گنجد. شنیدن صدای شاعر در کنار صدای جادویی تار محمدرضا لطفی آنهم در فایل های اینچنین با کیفیت بالا و کمیاب، آرزوی همیشگی علاقمندان این دو نازنین بوده و شنیدن چندباره آن شوق انگیز و آموزنده است. واژه به واژۀ اشعار زنده یاد طبری به تعبیر خودش “ریاضیات خرد و شاقول تجربه” است. تجربه یک عمر سراسر مبارزه برای سرافرازی میهن و بهروزی خلق ها و توده های زحمتکش ایران…

    از آنجا که متن اشعار انتشار یافته توسط شما در بسیاری موارد با خوانش شاعر مطابقت نداشت، لذا به عنوان یکی از علاقمندان به شخصیت و آثار ادبی شورانگیز فیلسوف و نابغه دوران، زنده نامِ جاوید احسان طبری؛ متن هر ۱۶ قطعه شعر با صدای شاعر توسط برخی دوستان اهل فن و رفقای اهل ادب و قلم مطابقت و اصلاح گردیده اند.
    مجموعه ای متنی که هم اینک برایتان با عنوان “گزیده اشعار احسان طبری” در قالب pdf در سایت آپلود کردم، هم تقدیر است و هم در راستای تکمیل خدمت ارزنده شماست که اتمیدوارم مقبول افتد.
    پیشنهادم این است که در صورت امکان فایل ارسالی حاوی تصحیح نامه و متن اصلاح شده گزیده اشعار را در مجموعه ای که فایل فشرده آنرا انتشار داده اید، بگنجانید و یا در صورت صلاحدید، متن اصلاح شده هر قطعه شعر را جایگزین متن پر اشکالِ فعلی فرمایید که میدانم زحمت این کار دوم برایتان بیشتر و دشوارتر است. بدیهی است درصورت لزوم، فایل word مربوطه را نیز جهت جایگزینی متن اشعار برایتان ارسال خواهم نمود.
    بازهم قدردان زحمت و خدمت ماندگار شما به نسل های جوان و آینده ساز میهن عزیزمان -ایران هستم.
    با احترام – امید

  3. واقعا خدمتی بزرگ بمن کردید و اشک از دیدگانم سرازیر هست در همین حال که در یوتیوب دارم صدای استاد و در سایت شما تایپ شده های اشعار را میخوانم و میشنوم ای کاش بلد بودم و این اثر را ذخیره میکردم ۰۹۱۸۸۳۰۷۳۶۰ قاضی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *