در سوگ نصرت عبادی – ادیب خوانساری، حسن کسایی، احمد عبادی و محمدرضا شجریان

در سوگ نصرت عبادی - ادیب خوانساری، حسن کسایی، احمد عبادی و محمدرضا شجریان

در سوگ نصرت عبادی – ادیب خوانساری، حسن کسایی، احمد عبادی و محمدرضا شجریان

اجرای خصوصی در شوشتری

مهر ۱۳۵۸

تهران، منزل بهجت کسایی

مراسم ختم ِ نصرت است؛ همسر استاد عبادی. احمد عبادی را می‌گویم. همان که سه‌تار می‌زد. چند نفری نشسته‌اند دور هم. جمع خودمانی است. انگاری چند تا موزیسین هم آمده باشند با سازهایشان. قاب ِ تصویر، خالی است. همه‌چیز بر اساس یک صدا شکل می‌گیرد. مخاطب از آنچه که در این اطاق می‌گذرد آگاه نیست. تنها صدا است که روایت آنچه در این اطاق می‌گذرد را به عهده دارد.

صدای نی‌ای می‌پیچد توی فضا. نوازنده‌اش کسایی است. کسایی نی می‌زند اما این صدا، تنها صدای نی نیست. صدای نی که می‌پیچد توی اطاق، انگار نغمه‌ای ریشه گرفته از اندوه متراکمی پهن می‌شود در فضا. صدا، صدای مرگ است؛ مرگی که انگاری ناخواسته اتفاق افتاده. مرگی که از یک حماسه حاصل شده است. انگار نصرت قهرمان ملتی بوده، در واقعه‌ای حماسی مرده و حالا، توی جمعی خودمانی چند نفری جمع شده باشند و با این نغمه‌ها،‌ یادش را زنده نگه می‌دارند. صدای نی، صدای زنجموره است. صدایی است که انگار، همه‌ی اندوه‌های جهان را از همه‌ی قرن‌ها جمع کرده باشد و ریخته باشد توی نی‌ای که حسن کسایی می‌نوازدش.

کسایی می‌نوازد. یک دقیقه‌ای وشاید مبلغی بیشتر. آن‌قدری که شاید شنونده را آماده‌ی دریافت همه‌ی وجوه این اندوه می‌کند. این سمفونی ِ تک نفره که نواخته می‌شود، ادیب خونساری [خیلی از قدیمی‌ها “خوانساری” را “خونساری” می‌گفتند؛ شنیده‌اید حتما] شروع می‌کند به خواندن. با صدایی خسته، درهم‌شکسته و فروریخته،‌ صدایی که قدرت ِ روزهای پیشین را ندارد و البته همین فروریختگی، سوزناکی‌اش را می‌افزاید. مثل شمشیری که کُند شده. ادیب با صدای خسته و زخمی‌اش درآمد می‌خواند: «سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت/ آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت» و انگار شعر را به خدمت می‌گیرد که این اندوه را -این آوار ِ فروریخته از هر کران را- به مخاطب منتقل کند، وگرنه همه چیز در آن قاب ِ خالی راوی ِ آن است که گویی زبان و کلام را یارای بیان این اندوه نیست.

این خط را که می‌خواند، کسایی پاسخ‌ش را با نی‌اش می‌دهد. خونساری می‌خواند: «ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم» و دوباره می‌خواند: «ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم/ خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت». و این بیت را طوری می‌خواند که تو منتظری کسی «ماجرا کم کند» و «باز آید». نی اینجا خاموش می‌ماند. عبادی -که خود سوگوار نصرت است- به کمک می‌شتابد. زخمه به سه‌تار می‌زند و پاسخ ادیب خونساری را با نوک انگشتان‌ش می‌گوید. ادیب می‌خواند: «تو که نوشم نه‌ئی، نیشم چرایی/ نمک‌پاش ِ دل ریشم چرایی» و می‌نالد همراه با سه‌تار و نی. بعد انگار که ادامه‌ی شعر یادش نمی‌آید، نومیدانه می‌خواند: «ببین انتظارت چه کرده با روزگارم، ببین انتظارت چه کرده با روزگارم».

تا اینجایش را شاید بتوان هضم کرد. اما از اینجا به بعد مخاطب چاره‌ای ندارد که همراه با خیل ِ اندوه‌گنان ِ این بزم ِ سیاه شود. همه چیز در این قاب، سیاه است اما می‌توان تصویرش را تصور کرد: شجریان گوشه‌ای نشسته؛ شاید بین کسایی و عبادی. شاید سرش را پائین انداخته و دارد با نوک انگشت‌ها با نقش‌های قالی بازی می‌کند. به اینجای واقعه که می‌رسد، شجریان سر برمی‌آورد. نگاهی به عبادی می‌کند؛‌ نفس‌اش را توی سینه جمع می‌کند و می‌خواند: «رفتی و همچنان به خیال من اندری/ گویی که در برابر چشمم مصوری» و این را طوری می‌خواند که همه‌ی رفتگان ِ جهان، خود را به این اطاق می‌رسانند و در مقابل این قاب ِ سیاه چمباته می‌زنند و سوگواری می‌کنند. شجریان، ادامه را اینطور پی می‌گیرد: «فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد/ کز هرچه در خیال من آید نکوتری».

می‌نوازند. شجریان می‌خواند، ادیب خونساری یک خط دیگر می‌خواند. خط به خط، این حماسه‌ را از رهگذار این اندوه می‌سرایند و جلو می‌روند. مخاطب؟ مخاطب شاید بارها تا این قاب ِ خالی از تصویر روایت شود، زیر بار ِ هضم اندوه متراکمی که تنوره می‌کشد، قالب تهی کند. مثل من که هر بار به آن گوش دادم، چیزی ته ِ دلم فروریخت و دیگر از نو بنا نشد.

***

صدا، قدیمی است. خیلی قدیمی، شاید دو دهه و بلکه بیشتر از عمرش گذشته باشد. اما هنوز به آتشی می‌ماند که روشن است، و نه آتشی که فروغش از زیر خاکستر بدرخشد. گویی نشئه‌ای است که از سال‌های دور در دماغی مانده است. این روزها که من این سطور را می‌نویسم سال‌ها از مرگ نصرت می‌گذرد. حتی عبادی و کسایی و ادیب هم مرده‌اند. پیکره‌هایشان هم در خاک تجزیه شده است حتمن؛ اما این «اندوه» همچنان مثل عمارتی استوار پابرجا است. انگار هنوز خیل اندوه‌گنان ِ مرگ نصرت دور هم نشسته‌اند و دارند با این نغمه‌ها و نواها یاد نصرت را زنده نگه می‌دارند.

گویی همین امروز صبح، جماعتی نصرت‌ را گذاشته‌اند توی خاک؛ سال‌هاست انگار هر روز نصرت را به خاک می‌سپارند.

منبع متن بالا

خوانساری: سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
تو که نوشم نه‌ئی، نیشم چرایی
نمک‌پاش ِ دلم ریشم چرایی

*************

کسایی: ببین انتظارت چه کرده با روزگارم

*************

رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم به منتهای جمالت نمی رسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری
سعدی به وصل دوست چو دستت نمی رسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری

*************

خوانساری: عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

(این پست کلا ۶,۳۱۷ بار دیده شده که ۱ بار آن برای امروز بوده)

7 thoughts on “در سوگ نصرت عبادی – ادیب خوانساری، حسن کسایی، احمد عبادی و محمدرضا شجریان

  1. سلام
    خسته نباشید
    این فایل در سوگ همسر استاد عبادی را دانلود کردم ولی متاسفانه اجرا نمیشه
    چه کنم؟

    با هیچ برنامه ای باز نمیشه . لطفاً راهنمایی کنید چه کنم ؟

  2. نام فایل خیلی طولانی شده و با هیچ برنامه ای باز نمیشه
    من حداقل ده تا برنامه را امتحان کردم
    هم پلیرها و هم ادیت کننده ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *