دیوان شمس – شهرام ناظری و ارکستر خالقی – سوم اردیبهشت ماه ۶۳

دیوان شمس - شهرام ناظری و ارکستر خالقی - سوم اردیبهشت ماه ۶۳

دیوان شمس – شهرام ناظری و ارکستر خالقی – سوم اردیبهشت ماه ۶۳

با تشکر از آرش عزیز که فایل رو در فیسبـ.وک در اختیارمون قرار دادند
با همراهی ارکستر خالقی در سوم اردیبهشت ماه ۶۳

hashiye

دانلود با لینک مستقیمدانلود از آپلودبوی

پخش آنلاین دیوان شمس :

شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود
عقلی درید پرده که دیوانه تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست
خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کورا هوای دام تو و دانه تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانه تو بود
*****
ای دل شده مبتلای عشقت
تا چند کشم بلای عشقت
بیگانه شود ز خویش چون من
هرکو شود اشنای عشقت
بلبل صفت ار هزار دستان
هر لحظه زنم نوای عشقت
چون صبح ز مه میزند دم
تا یافت دلم صفای عشقت
اسرار حقیقت آشکار است
در جام جهان نمای عشقت
گر سر نرود به خاک باید
از سر نرود هوای عشقت
شد عاشق خسته مست و مدهوش
از جام طرب فزای عشقت
*****
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
*****
ای جگر گوشه جانم غم تو
شادی هر دو جهانم غم تو
به جهانی که نشان نیست ازو
غم تو داد نشانم غم تو
جز غمت سود و زیان نیست مرا
ای همه سود و زیانم غم تو
گفتم آهی کنم از دست غمت
ندهد هیچ امانم غم تو
ز غمت با که برآرم نفسی
که فرو بست زبانم غم تو
هست در هر دو جهان تا به ابد
همه پیدا و نهانم غم تو
*****
زهی ساکن شده در خانه‌ی دل
گرفته سربه سر کاشانه‌ی دل
تو آن گنجی که از چشم دو عالم
شدی مستور در ویرانه‌ی دل
به زنجیر سر زلفت گرفتار
شده پای دل دیوانه‌ی دل
دلم بی تو ندارد زندگانی
که هم جانی و هم جانانه‌ی دل
چو دل پروانه شمع تو گردید
بشد شمع فلک پروانه‌ی دل
خراباتی است بیرون از دو عالم
مگر نشنیده ای افسانه‌ی دل
*****
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
(این پست کلا ۴,۹۶۷ بار دیده شده که ۱ بار آن برای امروز بوده)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *