بیات اصفهان – اجرای خصوصی محمدرضا لطفی
آری! گذشت و رفت
که مرگ است و نوبتیست
هرکس به گوشهای ز غمش نوحه میکند
آن تار را بگو!
آن تار، بینوازش لطفی چه میکند؟!
حسین جنتی
سخنان هوشنگ ابتهاج دربارهی این اجرای خصوصی: یه بیات اصفهان داره که تو چاووش زده و تو یکی از نوارهای چاووش هم هست، ظاهراً چاووش ۸. یه شب جایی مهمان بودیم، لطفی همون بیات اصفهانو زد، البته وقتی یه کارو یه بار دیگه میزنن یه جور دیگه میشه. اون شب من بهش گفتم: آقای لطفی! چه مرگته اینطوری ساز زدی؟! ساز خیلی عجیبیه…
اصلاً مثل اینکه یه آدمی نشسته و داره بیاراده درد دل میکنه. وقتی نوار تموم میشه میگه ببخشید؛ یعنی ببخشید که جلوی شما خودمو عریان کردم و دردهامو گفتم. یعنی با خودش نبوده وقتی این سازو میزده. مثل اینکه کسی از احوال خودش، درد خودش، عاشقی خودش چیزهایی گفته باشه بدون اینکه متوجه باشه چی گفته… عاطفه و جملهبندیهای این کار حیرتآوره… امیدوارم بتونم تا آخرشو گوش کنم، نمیدونم.
از کتاب پیر پرنیان اندیش – صفحهی ۶۱۶-۶۱۵
دانلود با لینک مستقیم – دانلود از آپلودبوی
پخش آنلاین بیات اصفهان – اجرای خصوصی محمدرضا لطفی:
عمارتی فروریختهای به نام لطفی
احسان حسینی نسب
لطفی که به ایران بازگشته بود، بارها تاکید کرد بازگشته تا وضعیت موسیقی، بدتر از آنی نشود که در غیبتش شده بود. همان لدیالورود هم چند شبی کنسرت گذاشته بود توی کاخ نیاوران. چه میزد؟ تار و سهتار. همه را هم بداهه. بداهه یعنی چه؟ یعنی قرار بود تارش را بگیرد دستش و توی همان لحظه، هر چه در همان حال آمد، بدهد دست مخاطب. بداهه یعنی همین و هر قطعهای که در موسیقی بر اساس بداههنوازی شکل میگیرد، مخاطب باید خودش را با آنی که فیالمجلس، عندالمطالبه و خلقالساعه در درون هنرمند اتفاق میافتد، دیتکت کند؛ همخوان کند. باید ساز دل مخاطب هم با ساز دل نوازنده کوک باشد که هر دو از این همآغوشی لذت ببرند.
بعدترها از رفقای خبرنگارم شنیدم که پرویز مشکاتیان، وسط اجرای لطفی به نشانه اعتراض سالن را ترک کرده که «اینهمه شماتت موزیسینهای داخلی را کردی که موسیقی را در نبودنت به ورطه سقوط کشاندهاند؛ بعد خودت اینطوری [با بداههنوازی] میخواهی موسیقی ایرانی را زنده نگه داری؟ پس ارزش و اهمیت مخاطب کجا رفته؟ نباید برای مخاطب وقت گذاشت و قطعهای را از قبل آماده کرد؟» و بعد هم سالن را ترک کرده بود.
حالا دیگر لطفی نیست. مشکاتیان هم. هر دو دیگر تبدیل شدهاند به بخشی از هویت موسیقی ایران. خاطرهسازهایی بودهاند که حالا خودشان تبدیل به خاطره جمعی ما شدهاند. آن هیاهوها، آن دعواها، آن سالن ِ کنسرت ترککردنها، آن بگیرها و ببندها، همه تمام شده حالا. حالا از لطفی و مشکاتیان دو سنگ قبر باقی مانده روی زمین. یکی در گرگان و یکی در نیشابور. حالا هر دویشان خلاصه شدهاند به نام آلبومهایشان. به خاطرههایشان. به عکسهایی که توی دود سیگار ازشان گرفته شده. به عکسهایی که با مردم داشتهاند.
لطفی سالها پیش در مجلسی خصوصی بیات اصفهان مینوازد. بیست دقیقه فقط؛ در جمعی خودمانی. صدای سرفههایی از توی جمع میآید… بوی سیگار را از لای زخمههای تار لطفی میشنوی. جمع خراباتیان است شاید… ابتهاج درباره همین قطعه بیست دقیقهای میگوید: «یه بیات اصفهان داره که تو چاووش زده و تو یکی از نوارهای چاووش هم هست، ظاهراً چاووش ۸. یه شب جایی مهمان بودیم،لطفی همون بیات اصفهانو زد، البته وقتی یه کارو یه بار دیگه میزنن یه جور دیگه میشه. اون شب من بهش گفتم: آقای لطفی! چه مرگته اینطوری ساز زدی؟! ساز خیلی عجیبیه… اصلاً مثل اینکه یه آدمی نشسته و داره بیاراده دردل میکنه. وقتی نوار تموم میشه میگه ببخشید؛ یعنی ببخشید که جلوی شما خودمو عریان کردم و دردهامو گفتم. یعنی با خودش نبوده وقتی این سازو میزده. مثل اینکه کسی از احوال خودش، درد خودش، عاشقی خودش چیزهایی گفته باشه بدون اینکه متوجه باشه چی گفته… عاطفه و جملهبندیهای این کار حیرتآوره… امیدوارم بتونم تا آخرشو گوش کنم، نمیدونم.»
قطعه را پیدا کردم از توی اینترنت. گوش کردمش. مهلکهای است این قطعه بیست دقیقهای. تنوری است که میگدازد و میسوزاند. معبری است که از بالایش، خیل اندوه آوار میشود روی سرت. این بداههای که سی سال پیش در جمعی نواخته شده و روزگارش حالا دیگر به سر آمده، عجیب است که هنوز، صدای دل ماست. انگار همین امروز صبح، ممرضای لطفی از نانوایی سر کوچهاش نان خریده؛ انگار همین امروز صبح، صبحانهاش را خورده، سیگارش را کشیده؛ مترو سوار شده و آمده مکتبخانه میرزاعبدالله. انگار همین امروز صبح، لطفی همه روزنامههای صبح ِ کشور را خوانده، انگار نه انگار که این «حال خلقالساعه»، این «حس همان لحظه هنرمند»، این «بداهه»، به سی سال پیش بازمیگردد. انگار این قطعه، برای نیم ساعت پیش است و هر زخمهاش، صدای دل مخاطبش است. صدای اندوه مخاطبش است، صدای اجتماع مخاطبش است.
در این قطعه بیست دقیقهای ِ لطفی در بیات اصفهان، عمارتی ساخته میشود با شکوه و بعد فرومیریزد… از نو ساخته میشود، فرومیریزد… دوباره و چندباره ساخته میشود و فرومیریزد و در آخرین پرده وقتی مخاطب به یاد میآورد که خالق این بداههی ابدی، لطفی بزرگ، دیگر تمام شده، مجال از نو بنا شدن را نمییابد… فروریخته باقی میماند.
من تکهپارههای آن عمارت ِ فروریختهام.
این اجرا با وجود زیبایی و حس فوق العادهای که داره با اون اجرای انتهای البوم چاووش۸ تفاوتهای زیادی داره. به نظرم برداشت کسی که این پست رو ایجاد کرده درست نبوده. این اجرای انتهای آلبوم چاوش ۸ در مایه شوشتریه و با توجه به ساختاری که داره بعیده که یه اجرای بداهه صرف باشه.